قصه‌ی رودی خُرد... که به دریا می‌رفت


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

رود خردی که به دریا می‌رفت
چه به سر داشت؟ 
چه آمد به سرش؟
سینه می‌
سود به خاک
سر به خارا می‌
کوفت
چاله را با تن خود پر می‌
کرد
تا سرانجام از آن رد می‌
شد

--
آه، آن رود روان دیگر نیست
گر فرومانده، زمینش خورده ست
گر رسید ست به دریا، دریاست

--
رود رفته ست و در این بستر خشک
چاله‌ای است و در او مشتی آب
که زمین می‌
خوردش
قصه اینست که آن آب منم!

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

--

پ.ن: سپاس از کسی که برای اولین‌ بار، این شعر را به من و مرا به این شعر معرفی کرد.



نظرات شما عزیزان:

معصومه
ساعت22:07---27 بهمن 1392
هـــــــــی منم ممنونم که تو به این شعر معرفی شدی و گرنه این شعر به من و من به این شعر معرفی نمیشدم (خودمم نفهمیدم چی شد :دی )

پی نظر : یه نظر بذار صد تا جواب بگیر


پاسخ: به نظرم الان نظرم راجع به پی‌نظرت هیچ نظری نداره !


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 1:27 توسط فاطمه صلاحی| |